امام زمان در آیات قرآن و شعرهای مذهبی

زندگی امام پسند.معرفت امام

امام زمان در آیات قرآن و شعرهای مذهبی

زندگی امام پسند.معرفت امام

معرفت علمی و اخلاص عملی
چه ایاتی در قرآن به حضرت مهدی علیه السلام و مطالب مربوط به ایشان تاویل شده است
شعرهای مذهبی خودم

آخرین نظرات

پهلوون فداکار کربلا.شعر کودکانه مذهبی

پنجشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۱۶ ب.ظ

قصه پهلوون فداکار کربلا

خورشیدِ تو آسمونو دوست دارم

امامایِ مهربونو دوست دارم

خنده یِ رنگین کمونو دوست دارم

قصه هایِ مامان جونو دوست دارم

گوشامو خوب باز میکنم دوباره

مامان جونم برام یه قصه داره

قصه یِ یک پهلوون فداکار

سختی کشیده تویِ دنیا بسیار

پهلوونِ قصه ی ما، ابوالفضل

شیرْ پسرِ شیرِ خدا، ابوالفضل

مادرِ او فاطمه، ام البنین

بعدِ خانوم فاطمه، بود بهترین

برادرِ شجاعِ مولا حسین

ذکرِ لبش همیشه بود یا حسین

ازکوچیکی همیشه با برادر

ازهمه باوفا و باادب تر


کسی که اسمش بدا رو می ترسوند

نگاش اونا رو سرجا می نشوند

مهربونه با بچه ها و خوبا

همیشه گوش به حرفِ شیرِخدا

 

باباش علی گفته که با حسین باش

یارِحسین، سرورِعالمین باش

 امام حسین، امامِ شیعیان بود

از همه بهتر تویِ این جهان بود

امّا یزید، پادشاهِ ستمگر

تو بدی ها، از همه بدها بدتر

می خواس امام حسینِ ما نباشه

چون که می دید مزاحمِ کاراشه

می گفت باید با من تو بیعت کنی

تو همه چیز اَزَم اطاعت کنی

و اِلّا تویِ دردسر می افتی

می جنگم و می کشمت به سختی

کارِ اونو امام ولی دوست نداشت

باید قدم تو راهی تازه میذاشت

با بچه هاش راه افتاد از مدینه

اومد به مکه آقامون ببینه-

چه کار کنه بهتره پیشِ خدا؟

یزید رو بشناسن همه آدما

مردمِ کوفه نامه ها نوشتن

قرارِ یاریِ امام گذاشتن

به شهرما بیا که ما یارتیم

تو جنگِ با یزید مددکارتیم

به سویِ کوفه مولامون راه افتاد

امّا یزید امامو مهلت نداد

ابن زیاد و زود یزید فرستاد

تا نذاره امام به کوفه بیاد

ترسیدن از ابن زیاد کوفیا

نامردی کردن همه جز سه-چهار تا

آدمایِ یزیدی سر رسیدن

نزدیکِ کربلا امام رو دیدن

راهِ امام و یاراشونو بستن

منتظرِ دستور نو نشستن

خیمه زدن کنارِ آبِ فرات

تا که رسید لشگرِ ابن زیاد

توش پُرِه از آدمایِ بی وفا

اونا که نامه دادن، اون کوفیا

می گن دیگه ما هم یارِ یزید یم

اگر چه غیرِ خوبیتو ندیدیم

آماده شو می خوایم باهات بجنگیم

ما هر روزی یه شکلی و یه رنگیم

ابن زیاد گفته برین بجنگین

آبو رویِ امام حسین ببندین

نزدیکِ صد نفر سپاهِ مولا

لشگرِ دشمن اما نصف دنیا

اما سپاهِ آقامون شجاعن

هر کدومی شون واسه  خود یه ماهن

مثلِ ابوالفضلی که پهلوونه

دشمنم این موضوعو خوب می دونه

می گه بیا پهلوون از ماها باش

کشته می شی با اونا پیش ما باش

امّا وفادارِ امام می مونه

چون که وفا مرامِ پهلوونه

میجنگه از تو فرات آب می یاره

که بچه ها جون بگیرن دوباره

تا اینکه جنگِ اصلی برپا می شه

روز دهم، یعنی عاشورا می شه

شهید می شن سربازایِ فداکار

یکی یکی تو صحنه هایِ پیکار

می یاد پیشِ امام، ابوالفضلِ شیر

می گه می خوام برم بجنگم دلیر

عَلَم دستِ ابوالفضلِ رشیده

امام اجازه ی نبرد نمی ده

می گه می میرم اگه تو نباشی

رویِ زمین تو بهترین داداشی

بیفته پرچم اگه رویِ زمین

نشونه ی شکستِ ماست نازنین

باید هنوز باشی داداش کنارم

دلم خوشه تا پهلوونو دارم

خیمه ها اما دیگه آب نداره

باید بره یکیّ و آب بیاره

پهلوونم حرفِ اِمامو گوش داد

مشکو گرفت و خیلی زود راه افتاد

سوارِ اسبش شد و رفت سویِ رود

اما هنوز اوّلِ ماجرا بود

با دشمنایِ بی شماری جنگید

شکست داد اونا رو لبِ آب رسید

می خواست کمی آب بخوره تشنه بود

یادش اومد زِ بچه ها خیلی زود

که بچه ها تشنه اَن آب نمی خوام

اوّل باید آبو بدم به امام

می تر سیدن بیان جلو دشمنا

با اینکه تشنه بود ابوالفضلِ ما

مَشکِشو آب کرد و اومد دوباره

تا پدرِ دشمنو دربیاره

دشمنا هم یه فکرِ تازه داشتن

تیرارو تویِ کمونا گذاشتن

تیر می زدن به دستایِ ابوالفضل

زخمی شده همّه جایِ ابوالفضل

تیغی رسید به دستِ راستِ اون مرد

که دستِ راستو از تنش جدا کرد

مشکِ آبو به دست چپ گرفت زود

از اون همه تیر اون نترسیده بود

گفت اگه دستِ راستِ من جدا شه

یارِ امام باز می مونم همیشه

تیری اومد امّا به دستِ چپ خورد

پهلوونم مشکو به دندون سپرد

یه تیر اومد مشکو ولی پاره کرد

چاره ی خیمه ها رو بیچاره کرد

دیگه نداشت برای رفتن امید

یه دشمنِ ترسو هم اونجا رسید

پهلوونو دید که دو دست نداره

عمودی زد بر سر اون ستاره

تیری اومد به چشمِ اون نازنین

طوری که از اسبِ خود افتاد زمین

پهلوون افتاد بدونِ دو تا دست

با چهره بر رویِ زمین نقش بست

شد بدنش ازتیرا پاره پاره

حتی یه جایِ سالمم نداره

رویِ زمین افتاده بود بی نفس

گفت برادر تو به دادم بِرَس

حسین اومد اونجا و پشتش شکست

کنارِ پیکرِ برادر نشست

حالا دیگه تنهایِ تنها شده

بی یارو بی داداشو سَقّا شده

امام حالا پهلوونی نداره

نیست کسی که براشون آب بیاره

با پهلوون حسین خدافظی کرد

تیرارو از چشمایِ او در آورد

لحظه ی آخر داداشو دید و رفت

به سختی هایِ دنیا خندید و رفت

پیکرِ او نقشْ شده بر زمین

میگه خدا به پهلوون آفرین



نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی