۲۸
مهر
قصه ی شهید کوچولو
مامان جونم شبا برام همیشه
قصه می گه، قصه نگه نمیشه
می یادتویِ رختخوابَم، کنارم
می بینه که نخوابیدم، بیدارم
ازش میخوام قصه بگه بخوابم
زودی میرم تا بیا رم کتابم
دیشب برام یه قصه ی جدید گفت
قصه ی یک کوچولوی شهید گفت
چشام پر از گریه شد و خوابیدم
خوابِ علی کوچولو رو می دیدم:
مامانِ اون دیگه براش شیر نداشت
دستایِ خسته ی مامان گیر نداشت
تشنه بودن تویِ بیابونِ داغ
رو زمینا، به جای آب، خون داغ
بابا دیگه تنهایِ تنها شده
بعدِ عمو قامتِ اون تا شده
آخه عمو رفته بود آب بیاره
امّا حالا علی عمو نداره
دشمنا هی می رقصن و می خندن
آ بو به رویِ خیمه ها می بندن